لینک دانلود خرید پایین توضیحات
فرمت word قابل ویرایش پرینت
تعداد صفحات: 21
گفتگو:
شادی زندگی، غم انسانی
- مقدمتا بگو چرا تمامی عمر تاب بوده چه حسی تو اشوب کشانیده است؟
محسن مخملباف : پرسه من خیلی قابل تشبیه است پرسه سلمان فارسی. کسی که مدام تشنه حقیقت بود اغوش باز سوی هر دینی که داعیه حقیقت داشت، رفت پس مدتی که فهمید انچه اب پنداشته، سرابی بیش نبوده، تشنه تر قبل دنبال حقیقت گمشده اش رفت.
البته جوانی پنداشتم، دغدغه من نوع دغدغه ابوذر است گمانم بود که عدالت تنها گمشده من است. اکنون هزار تواضع، دغدغه خود حقیقت جویی سیال مولانا شبیه دانم. ضرب المثلی داریم اشنا که من دوست دارم فرمی غیر معمول بخوانم :
" هرچه نصیب است همان دهند گر نستانی، دهند "
حقیقت هر دوره زندگی جلوه من نشان داد چون مرا راضی ندید، جلوه زیباتری خود من نشان داد. من اکنون ممنونم دست دل بازی حقایق.
- ولی خیلی پس یک دغدغه کوتاه یک ارامش طولانی رسیدند پس یکسره تبلیغ حقیقتی کردند که یافته بودند؟
محسن مخملباف : خوشا حالشان. لابد حقیقت جستجوی ایشان یک حقیقت دم دست بوده است. درست مثل حقایق دوران کودکی من. وقتی که بچه بودم، محله، چشم کودکی من، مرکز عالم امکان بود سقاخانه سر گذر، مرکز قداست عالم. همین چند وقت پیش، دلم هوای محله کودکی ام کرد ؛ رفتم. هنوز کسانی محله مرکز عالم دانستند من دل سوزاندند که چرا بیخود خودم اواره در کرده ام وهزار توصیه که برگرد اصرار داشتند که حتی بوی لجن جوی محله نمی شود بوی گلاب قمصر کاشان عوض کرد. خودشان پربیراه نمی گفتند. عادات سالیان عمر را، ارزش ازلی یکی گرفته بودند.
سال عمر لازم بود کودکی باید نوجوانی رسیدیم، محله جایش شهر کشور بدهد گرایشات ناسیونالیستی، جای تعصبات محلی بگیرد محله جزئی یک کل بزرگتر بدانیم که کشور نام دارد دفاع ارزش میهن پرستانه باید هزاران ناسزا هزار جای دیگر دادیم. غافل اینکه تمدن بشری، یک قافله است که صدها سال پیش، شتر سرزمین ما غافله جا مانده بود. ـ اینکه چرا جا مانده بود، موضوع بحث من نیست، فقط دانم که جا مانده بود. ـ اما ما نکته غافل بودیم هر کشوری که تاریخ ما عقب مانده بود، عقب افتاده هرکه جلو افتاده بود، گمراه دانستیم گمان بردیم زمان واقعی عالم، زمان جاری سرزمین ماست سال عمر لازم بود بدانیم که نه تنها سرزمین ما مرکز عالم نیست که اساسا کره زمین مرکز عالم نیست تازه کشفی نبود که ما کرده باشیم جوان که شدیم تازه فهمیدیم انچه ما قرار است فردا کشف کنیم، قافله تمدن بشری ده نسل پیش ما کشف کرده. چرا که وقتی دیگران مشغول کشف چیزی بودند، ما حضور نداشتیم اگر حضور داشتیم درک نکردیم. نمونه اش هنرمند فرزانه ما کمال الملک است که عصر امپرسیونیست پاریس حضور یافت، اما درنیافت که نقاشی دوره امپرسیونیسم پیش رفته همین فقط چند کپی اثار کلاسیک ما سوغات اورد. پرسید چرا کمال الملک فقط اثار کلاسیک توجه کرد ؟ انکه کلاسیسم، هنر برخاسته دوران قرون وسطی است کمال الملکی که قرون وسطی ایران زیسته بود، بسیار سخت بود که قبل انکه سرزمینش ایران، مراحل تاریخی بعد قرون وسطی درک کرده باشند، بتواند امپرسیونیسم نقاشی درک کند. فرزانه هنر ما گناهی نداشت. او معلول علل تاریخی جغرافیایی سرزمین عقب مانده خویش بود. کمال الملک سرزمینش که قافله تمدن بشری نمی رفته اند، مثلا نقاشی، کلاسیسم برسند رمانتیسم، چنان که فلسفه تمدن، قرون وسطی برسند اومانیسم اومانیسم برسند عصر تجربه علم حصولی ،انچنان که رمانتیسم لاجرم برسند رئالیسم حتی امپر سیونیسم. کمال الملک زادگاهش یک جایی جامانده بودند وقتی سر "موزه لوور" اورند بسیاری مسایل جا نمی اورند. همین است که نسل بعد کمال الملک وقتی ملتفت عقب افتادگی تاریخی اش قافله تمدن بشری شود، مجبور شود عقب افتادگی تاریخی یک ملت قافله تمدن، فورا شخص خود جبران کند انچه ملل دیگر پانصد سال طی کرده اند، ایشان یک دهه، خود شخصی شان طی کنند اگر قافله تمدن، هر ایسمی یکی دو نسل تجربه، پخته کرده است، عصران من خواندن یک کتاب دیدن یک موزه باید دوره ایسم طی کنند. چرا که هنرمندان، نه تنها تاوان عقب ماندگی تاریخی ملتشان پردازند که غرامت عدم درک موقع فرزانگان ملی شان باید بپردازند مجبور شوند ظرف یکی دو دهه، راهی طی کنند که ملل دیگر پانصد سال طی کرده اند. چرا که امروزه ما عصری ایستاده ایم که عقب افتاده جلو افتاده یک عرصه یک متر اندازه کنند. شما اگر حقیقت سیال هستی ایمان اوردید عقب افتادگی پیشرفت ها، مطلع شدید مصدر هیچ امری نبودید که بتوانید منشا تغییرات بنیادی جامعه خودتان باشید، چاره نمی ماند جز که یک تنه جای همه تغییر کنید همه جا ماندن تاریخی جامعه تان را، لااقل خودتان جبران کنید.
پس طبیعی است که محله کودکی ام، که محله همچنان مرکز جهان خلقت داند درویش زیر گذرش یک واسطه، خدای خلقت منسوب داند، ارامشش بیشتر من باشد طبیعی است که منتقد شهرستانی که فهم ولایتی هایش متر معیار داند همین که فیلمی سطح شعور شهریانش بالاتر رفت، فیلم روشنفکرانه بیهوده داند، ناارامی من بخندد بگوید: عمو جان چرا خودت اذیت کنی درست است که نبایستی روستایی بود جهان بینی محدود داشت، اما جهان مگر چقدر گسترده تر ولایت ماست ؟ من او پرسم: مگر منطق شووینیزم المان چه بود؟ جز همین نوع استدلال که المان مرکز جهان بشری است هیتلر شخص اول کره زمین. جالب است که پیرزن المانی، همان حسی هیتلر داشتند که روستاییان اینجایی، کدخدایشان. یکی مشد حسن یک واسطه برگزیده خداوند داند، یکی هیتلر را.
و من نه خیلی زود نه خیلی دیر، اما سرانجام بالاخره باورم شد که محله ما مرکز توجه ویژه خداوند نیست همین طور خوب فهمیدم که لجن جوی محله ما گلاب قمصر کاشان خوش بوتر نیست اگر ما معتادیم عادت ماست نه بابت ارزش ان.
و همین طور باورم شد که خداوند حساب ویژه من باز نکرده، چنان که تو، چنان که او سنگینی وزن من تو همان اندازه است که ترازوها سبب جاذبه کره زمین ما نشان دهند نه بیشتر. مقایسه وزنی که ترازوهای قیاس، کره زمین نشان دهند، ناچیز است تازه کره زمین، غبار سبک سرگردانی است یکی کهکشان گمنام هستی.
اخیرا فیلمی دیدم اسم "میکروکاسموس" که حاصل پنج سال عمر یک زن شوهر بیولوژیست فرانسوی بود، زندگی